در سراسر تاریخ ایران اسطورههای تاریخی کم نداریم؛ برخی گمان میکنند این اسطورهها فقط مربوط به گذشتگان است و دیگر تکرار نمیشود؛ اما حقیقت این است شخصیتهای اسطورهای که تمدنهای تازهتأسیس برای خود میتراشند، برای مردم ایران به خاطرهای حقیقی تبدیل شده که گاهی موجب میشود در روزمرگیها کمتر به چشم بیایند. به همین خاطر نیاز است دستی روی داستان زندگی قهرمانان بکشیم و غبار فراموشی را از آنها بزداییم.
دانشآموزان شهید از همان قهرمانانی هستند که گاهی از بزرگان خود هم پیشی گرفتهاند و رسم دلدادگی و عاشقی را با همان سن کم به گونهای رقم زدهاند که همگان با شنیدن قصهشان انگشت به دهان ماندهاند؛ نوجوانانی که در اوج کودکیکردنها، فکرشان بزرگ بود و به ظاهر پا در زمین داشتند؛ اما دل به آسمان بسته بودند.
در خراسان رضوی نیز تعداد این ستارههای پرفروغ از ابتدای مبارزات انقلابی مردم در سال ۵۷ تا چند ماه پیش ۲هزار و ۸۸ شهید بود؛ اما پس از جنگ تحمیلی ۱۲ روزه با رژیم سفاک صهیونیستی، چهار شهید دانشآموز دیگر به این تعداد افزوده شد. به مناسبت سالگرد شهادت شهید محمدحسین فهمیده و روز بسیج دانشآموزی به سراغ خانواده چند شهید دانشآموز رفتیم تا قصه این قهرمانان نوجوان وطن را از زبان نزدیکانشان بشنویم.
شهید نوجوانی که برای گرفتن رضایت پدر، پنج روز روزه گرفت
اختر پورساسان، مادر شهید مرتضی چرمچی اول است؛ شهیدی که در ۱۶ سالگی با دستکاری فتوکپی شناسنامهاش، در جبهههای جنگ هشت ساله حضور پیدا کرد، او درباره فرزند شهیدش میگوید: مرتضی فرزند اولم و خیلی مهربان و باعاطفه بود. از ۱۳ سالگی وقتی هنوز به سن تکلیف نرسیده بود، در نماز جماعت مسجد محله شرکت میکرد و روزه میگرفت. در دوره راهنمایی، معلمش شهید حسین آستانهپرست بود. این شهید خیلی در رفتار، اخلاق و منش مرتضی تأثیر گذاشت.
مادر شهید چرمچی درباره خواب مرتضی پیش از شهادت بیان میکند: زمانی که امام خمینی(ره) هنوز در پاریس اقامت داشت و به ایران نیامده بود، پسرم خواب دید به خدمت امام(ره) رسیده و پس از اینکه دست امام را بوسیده، امام خمینی(ره) چند شکلات در دست مرتضی گذاشته است. معلمش شهید آستانهپرست در خواب به او گفته بود قدر اینها را بدان؛ چرا که اینها به ظاهر شکلات است؛ اما در حقیقت بوستان پرگلی بوده که امام به تو داده است. وقتی این خواب را برایم تعریف کرد، من هم بیاختیار تعبیر کردم و گفتم «اینکه گفتهاند اینها بوستان پرگلی است، احتمالاً در جریان انقلاب، تو به شهادت میرسی». مرتضی با شنیدن این تعبیر خیلی خوشحال شد و اشک ریخت و از خدا سپاسگزاری کرد. پس از آن بود که عاشق شهادت شد و به دنبال شهید شدن میگشت. یک پارچه سفید را هم همیشه دور گردنش میانداخت که روی آن نوشته شده بود: «آماده شهادت».
او با بیان اینکه مرتضی حضور فعالی در تظاهراتهای پیش از انقلاب داشت و پس از هر تظاهرات وقتی به خانه میآمد، به من میگفت «دیدید گفتید شهید میشوم؛ اما شهید نشدم»، میافزاید: زمانی که جنگ تحمیلی آغاز شد، پسرم سال دوم دبیرستان بود. یک سال شبها در راه و ترابری نگهبانی میداد و روزها در دبیرستان مشغول تحصیل بود. پنج روز آخر خرداد آن سال را نذر کرده بود روزه بگیرد تا پدرش اجازه رفتن به جبهه را به او بدهد. پس از اینکه از پدرش اجازه گرفت، خیلی خوشحال شد و از شادی گریه میکرد.
پورساسان خاطرنشان میکند: در مدتی که به جبهه رفته بود، ابتدای همه نامههایش «السلام علیک یا علیبن موسیالرضا(ع)» مینوشت. در نامه آخرش نوشته بود من به شهادت میرسم و وقتی تلفنی با او صحبت کردم و پرسیدم «کی برمیگردی؟» گفت: «میآیم». گفتم: «با چه وسیله نقلیهای میآیی؟» جواب داد: «احتمالاً با یک جعبه چوبی برمیگردم». همان هم شد و بالاخره پس از دو ماه و ۱۱ روز حضور در جبهه با سمت آرپیجی زن در بلندیهای اللهاکبر به شهادت رسید.
این مادر شهید بیان میکند: پسرم متولد دوم شهریور ۱۳۴۴ است و در ۱۱ شهریور ۱۳۶۰ به شهادت رسید. آن زمان هنوز به رزمندگان پلاک نمیدادند. به همین خاطر مرتضی بدون پلاک به شهادت رسید و هیچ چیزی از پیکرش برنگشت. از این رو مفقودالجسد است. حضور پسرم در منزل ما ساری و جاری بوده و واقعاً شاهد است. او در همه مشکلات زندگی با حضور معنویاش به ما کمک میکند.
دخترم محدثه بسیار عاقل، فهمیده و منطقی بود
به همین حوالی برمیگردیم؛ به چند ماه پیش که دشمن صهیونیستی دوباره شیپور جنگ را در ایران نواخت و بیش از هزار نفر از هموطنانمان را در این نبرد ۱۲ روزه از دست دادیم. در میان این ستارهها، استان خراسان رضوی چهار شهید دانشآموز داشت که در ادامه به گوشهای از داستان زندگی سه تن از آنها میپردازیم.
زهرا مصباح، همسر شهید حجتالاسلام احد اقدسی و مادر شهیدان محدثه و محمدرضا اقدسی است. او که به گفته خودش لحظه به لحظه قلبش از یاد و خاطرات عزیزانش در فشار قرار دارد، درباره روز آغاز جنگ ۱۲ روزه میگوید: سحر بیست و سوم خرداد همسرم و فرزندانم شهید شدند و چون ما جزو اهداف اولیه دشمن بودیم، خیلی سهمگین، سخت و سنگین بود. در آن لحظات نخست که صدای خیلی مهیبی آمد، من در اتاق حبس شدم؛ چون دوسوم اتاق پایین ریخته بود و من به آن گوشه اتاق که سالم مانده بود، پرت شدم. به همین خاطر سالم بودم. دوستان من را نجات دادند و بیرون آمدم. امیدوار بودم همانطور که من از زیر آوار خارج شدم، همسر و فرزندانم را هم سالم بیرون بیاورند؛ اما هرچه انتظار کشیدیم، نشد تا صبح شنبه که خبر دادند بدنهای مطهرشان را از زیر آوار پیدا کردهاند.
مادر شهیدان اقدسی در مورد دختر نوجوان خود بیان میکند: دخترم محدثه بسیار عاقل، فهمیده و منطقی بود. خیلی با هم گفتوگو میکردیم و این صحبتها هم همیشه نتیجه داشت؛ چون محدثه خیلی فهمیده و باکمالات بود. با وجود اینکه ۱۳ سال داشت و در سن بلوغ بود؛ اما من مسئلهای با عنوان بحران نوجوانی را در مورد او اصلاً تجربه نکردم.
او ادامه میدهد: یک بار به محدثه گفتم: «چادر، حجاب برتر است؛ اما تو مجبور نیستی چادری باشی. اگر دوست داری میتوانی به جای چادر، حجاب کامل دیگری را انتخاب کنی». چون نگران بودم به خاطر علاقه پدرش به این نوع پوشش، چادری نشود و خودش اگر دوست دارد، آن را انتخاب کند. بدون لحظهای درنگ و با اطمینان به من پاسخ داد: «مامان من اصلاً از پوشیدن چادر ناراحت نیستم. انتخاب خودم است و دوست دارم این پوشش را داشته باشم. شاید بقیه برخوردهایی داشته باشند؛ اما اصلاً برای من مهم نیست و ناراحت نمیشوم» و واقعاً در عمل هم همینطور بود.
مادر شهیدان اقدسی درباره پسر شهید نُه سالهاش عنوان میکند: محمدرضا هم خیلی مهربان و دوستداشتنی بود. مواقعی که از دستش ناراحت میشدم، تا رضایت من را نمیگرفت، رهایم نمیکرد. با وجود اینکه ۹ سال داشت؛ اما در نماز جماعت مسجد شرکت میکرد.
مصباح با بیان اینکه اکنون لحظه به لحظه قلبم از خاطراتشان در فشار است، وقتی بستنی میخورم، با غصه همراه است؛ چون بچهها بستنی دوست داشتند، میگوید: بچههایم خیلی بانشاط بودند، به گونهای که وقتی کسی به خانه ما تلفن میزد، میگفت: «میهمان دارید؟» میگفتم: «نه، میهمان نداریم. صدای بچههای خودم است». همسرم هم بچهها را راحت و آزاد میگذاشت تا هر چقدر دوست دارند، بازی کنند و فعالیت داشته باشند.
او با وجود قلبی آکنده از اندوه فقدان همسر و فرزندانش میگوید: وقتی به این فکر میکنم که همسر و فرزندانم اکنون به جایگاه والایی در نزد خدا رسیدهاند و خدا اینگونه آنها را عاقبتبهخیر کرده، سختی دوری و فراقشان کمتر میشود و به من آرامش میدهد.
ما سه نابغه را از دست دادیم
در میان شهدای خراسان رضوی، تنها خانواده شهیدی که در ساعتهای پایانی جنگ به شهادت رسیدند، خانواده شهید حامد صابر و شهید مهسا احمری به همراه پسر هفت سالهشان میلان صابر بود. آنها که جزو همان ۱۲ شهید حمله رژیم صهیونیستی در آستانه اشرفیه بودند، اکنون مزار مطهرشان در آرامستان خواجهربیع مشهد است.
عفت صالح، مادر شهید مهسا احمری و مادربزرگ شهید میلان صابر درباره نوه هفت سالهاش میگوید: میلان، نوهام با وجود اینکه تنها هفت سال داشت و کلاس اول ابتدایی را گذرانده بود، در هر کلاس فوقبرنامهای که شرکت میکرد، مربیهایش از هوش بالایش تعریف میکردند. او کلاس موسیقی میرفت و در زمینه اسکیت هم در هرمزگان قهرمان شده بود.
او خاطرنشان میکند: ما سه نابغه را از دست دادیم. دشمن داغ خیلی بزرگی را بر دل ما گذاشت که هنوز یک ذره از آن کم نشده است. شهید سید محمدرضا صدیقی صابر، داماد خانواده همسر دخترم بود و چند ساعت پیش از آتشبس، رژیم صهیونیستی در آستانه اشرفیه این جنایت بزرگ را انجام داد و ۱۲ نفر از اعضای خانواده را به شهادت رساند.
این تنها گوشهای از گلستان ستارگانی است که پیش از آنکه پا به عرصه جوانی بگذارند، به دست شقیترین افراد در زمانه خودشان به شهادت رسیدند. آنکه لباس رزم بر تن داشته و توان رزم رو در رو را دارد، قصهاش چیز دیگری است؛ اما داغ میلان هفت ساله، محمدرضای نه ساله و دختران بیدفاع سرزمینم، از جنایت بزرگ دشمن در ماههای اخیر حکایت میکند.





نظر شما